Date Range
Date Range
Date Range
ستایش دردونه ی مامان و بابا روز 19 اذر سال 1387 ساعت 9 صبح در بیمارستان پارسیان سعادت آباد تهران به دنیا اومد و یه دنیا عشق و شادی به زندگیه ما هدیه کرد. من و باباییش این وبلاگو براش درست کردیم. تا خاطراتش علاوه بر قلب ما. در اینجا هم ثبت بشه. یه مسافرت کوچولو و یه مسافر کوچولو . تولد بهترین بابای دنیا . خداحافظی با دیار چشم بادومی ها. عکسهای آتلیه دختر پاییزی ما .
چند مدتی بود وبلاگم مشکل پیدا کرده بود و آپ نمیشد . منم مجبور شدم هوو سرش بیارم یه وبلاگ دیگه درست کردم به محض درست شدن وبلاگ جدید این یکی هم درست شد اما خوب ما که دیگه رفته بودیم . اینه که از این به بعد بیاین. نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد ۱۳۸۹ساعت توسط yalda. جیگر طلای من 5 ماهه شد . زیبای خفته من در 5 ماهگی. پارمین کوچولوی من کلی شیطون شده از هر چیزی میخواد سردرآره و همه چیز را با دستای کوچولوش بررسی میکنه و یهویی تو دهنش میکنه! تغییر قالب به دلیل.
وب نوشته های بابا و مامان. اينم عكس هاي تولد پادرا واسه خاله هاي مهربونش . پسر 55 ماهه من . منو ببخش كه نتونستم بيام وبلاگتو به روز كنم. اين روزا سرم خيلي شلوغه وهر چي تو بزرگتر ميشي وقت آزاد منم كمتر ميشه. بقيه عكس ها در ادامه مطلب. پادرا وقتی 76 روزش بود. عکس های پادرا در دو ماهگی.
چه تنگنای سختی است! یک انسان یا باید بماند یا برود. اکنون برایم از معنی تهی شده است. 3 سال پیش با تمام آرزوهای اوج گرفته ام بعد 6 ماه گریه و زاری هاش بهش بله گفتم.
سلام به نازنین زهرای ماهم و فرشته ی کوچولوم یاسمین زهرا. این وبلاگ رو برای شما ساختم تا خاطرات شیرین کودکی تون و خواهرانه هاتون رو توش ثبت کنم! تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد! آنچه گذشت خواهر کوچولوم. اینجا یک عدد دختر کوچولو! سلامی دوباره . پنجمین بهار با نازنین یار من! نازی خانومه بی دندون. گیسو مشکیه دوست داشتنیه من. دوست دارم دختری داشته باشم . درست مثل خودت! سلام سلام صد تا سلام! مسابقه نی نی با مزه و بامزه های ما. گل من تازه بمون! درباره ی نازی .
و انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم. پرواز را به خاطر بسپار. ظ روز جمعه ٩ خرداد ۱۳٩۳. روز 22 آذر دختر کوچولوی دوم ما هم به دنیا اومد و ما رو غرق شادی کرد. خدا روشکر وزن و قدش هم نرمال بود. ظ روز چهارشنبه ٤ دی ۱۳٩٢. کم کم دارم آخرین روزهای انتظار رو سپری می کنم و منتظزم دختر کوچولوم به جمع ما اضافه بشه. خب حقیقت اینه که این روزهای آخر دارم آخرین توانم رو هم به کار می برم.
گاهی مرا به نام کوچکم بخوان. علي صالحي ديگر در اينجا نمي نويسد. به یاد ضربه های تبر. با سایه روشن برگهای رقصان. کنار برکه ی بی نغمه ی پرندگان مهاجر. آنسوی اتفاق های پس از توفان. انحنای آرام لب ها به سوی چشمها. اشک ها را برای روز مبادا نگه دارید. رودخانه ای که از چشمهام می گ ذرد . پیراهنم را اگر باد ن ب رد. بر م ژگان نمناک شاخه ی درختی. که از آن رستگار شدم. صادقانه ام بر زبان تو یک دروغ. انتظارم را از تو ندارد.
عشق کوچولوم به ماندگاری ستاره های اسمون دوستت دارم. الهی قربووووووووووووووووووووووووووووووووووووونش بشم عروسک شده واسه خودش دوراون چشمات بگرده دختردایی. دیروزمهمونی عشقم کیان بودماهم که دوروزی رورفتیم تهران . وای دیووووونتم کیانم فرشته کوچولوی ما. قربونت بشم که انقدرنازنگاه می کنی. کلی خوش گذشت باستی وغزاله وهستی وامین وپویارفتیم بیرون .
Terça-feira, 6 de maio de 2014. Conta-se que nos terrenos onde hoje se situa a freguesia de Almaceda vivia, em tempos, D. Rodrigo, fidalgo rico e aventureiro, com sua irmã, D. Os seus aborrecidos dias só eram animados pelos matinais passeios a cavalo. Quando o tédio apertava, pisgava-se para a corte. Que estás a ver? D Rodrigo, com o seu sorriso malandro. , ou junto àquele arbusto está uma caveira! Respondeu a irmã, meio amedrontada.