Date Range
Date Range
Date Range
ستایش دردونه ی مامان و بابا روز 19 اذر سال 1387 ساعت 9 صبح در بیمارستان پارسیان سعادت آباد تهران به دنیا اومد و یه دنیا عشق و شادی به زندگیه ما هدیه کرد. من و باباییش این وبلاگو براش درست کردیم. تا خاطراتش علاوه بر قلب ما. در اینجا هم ثبت بشه. یه مسافرت کوچولو و یه مسافر کوچولو . تولد بهترین بابای دنیا . خداحافظی با دیار چشم بادومی ها. عکسهای آتلیه دختر پاییزی ما .
دختر نازم پارمیس دوازده بهمن سال 90 به دنیا اومد و با خودش یک دنیا عشق و محبت و برکت آورده تو زندگی من و بابا حبیبش. از این به بعد می خوام خاطراتش رو براش ثبت کنم هر چند یک سال قبل از اینکه به دنیا بیاد هم همه خاطراتش رو براش تو یه دفتر دستنویس کردم ولی از این به بعد همه رو میریزم تو وبلاگش. و إ ن ي ك اد ال ذ ين ك ف ر وا ل ي ز ل ق ون ك ب أ ب ص ار ه م ل م ا س م ع وا الذ ك ر و ي ق ول ون إ ن ه ل م ج ن ون و م ا ه و إ ل ا ذ ك ر ل ل ع ال م ين. کوچولوی دوست داشتنی مامان و بابا.
و انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم. پرواز را به خاطر بسپار. ظ روز جمعه ٩ خرداد ۱۳٩۳. روز 22 آذر دختر کوچولوی دوم ما هم به دنیا اومد و ما رو غرق شادی کرد. خدا روشکر وزن و قدش هم نرمال بود. ظ روز چهارشنبه ٤ دی ۱۳٩٢. کم کم دارم آخرین روزهای انتظار رو سپری می کنم و منتظزم دختر کوچولوم به جمع ما اضافه بشه. خب حقیقت اینه که این روزهای آخر دارم آخرین توانم رو هم به کار می برم.
گاهی مرا به نام کوچکم بخوان. علي صالحي ديگر در اينجا نمي نويسد. به یاد ضربه های تبر. با سایه روشن برگهای رقصان. کنار برکه ی بی نغمه ی پرندگان مهاجر. آنسوی اتفاق های پس از توفان. انحنای آرام لب ها به سوی چشمها. اشک ها را برای روز مبادا نگه دارید. رودخانه ای که از چشمهام می گ ذرد . پیراهنم را اگر باد ن ب رد. بر م ژگان نمناک شاخه ی درختی. که از آن رستگار شدم. صادقانه ام بر زبان تو یک دروغ. انتظارم را از تو ندارد.
عشق کوچولوم به ماندگاری ستاره های اسمون دوستت دارم. الهی قربووووووووووووووووووووووووووووووووووووونش بشم عروسک شده واسه خودش دوراون چشمات بگرده دختردایی. دیروزمهمونی عشقم کیان بودماهم که دوروزی رورفتیم تهران . وای دیووووونتم کیانم فرشته کوچولوی ما. قربونت بشم که انقدرنازنگاه می کنی. کلی خوش گذشت باستی وغزاله وهستی وامین وپویارفتیم بیرون .
Terça-feira, 6 de maio de 2014. Conta-se que nos terrenos onde hoje se situa a freguesia de Almaceda vivia, em tempos, D. Rodrigo, fidalgo rico e aventureiro, com sua irmã, D. Os seus aborrecidos dias só eram animados pelos matinais passeios a cavalo. Quando o tédio apertava, pisgava-se para a corte. Que estás a ver? D Rodrigo, com o seu sorriso malandro. , ou junto àquele arbusto está uma caveira! Respondeu a irmã, meio amedrontada.