وقتی که دنیا دنیای خوبی برای تو نباشد! وقتی انقدر سرد وبی خاصیت می شود که وجودت پر از نبودنش می شود! چقدر احساس آزادی می کنی! که شاید تو هم آدم دربندی بودی که فکر میکردی سکوت و احترام همه چیز را حل میکند! همیشه سکوت علامت رضا نیست. اما باور کن در این دنیا هست! قلب کوچکم دردش می اید از روزهایی که فک می کردم فقط برای من و. زندگی پر از این لحظه هاست! پر از روزهایی که هر روز با. امروز روز بعد از توست خدا رو شکر چشمانم. اشک هایشان را ریختندو خالی شدند. شدند و حالا خالی خالی خالی! نوشته ش.

این وبلاگ به تازگی راه اندازی شده و عناصر داستانها در قالب سمبل جان مایه گرفته اند! اصلاح طلبان تحول خواه گیلان. باده ی زهر و عسل. ناگهان چقدر زود دير مي شود! نشریه بچه های تهران دانشگاه گیلان. کوچه بن بست يادداشتهاي امير عسكري. رشت, گیلان, Iran.

حامد در یکشنبه ٢٦ آذر ۱۳٩۱ پيوند. سیاه کردن برگ بیست و پنجم مبارک! قصه دیروز افسانه امروز. پایان فصل بیست و سوم.

نوشته شده در تاريخ دوشنبه هجدهم شهریور 1392 توسط ناهید. دلم می خواد دو دستی بچسبم به ۲۱ سالگیم که یه وقت زودی تموم نشه و من بگم یادش بخیر. مثه خاطرات و آرزوها و خیالات و توهمات بچگیم. مثه اون غرور لعنتی! نوشته شده در تاريخ دوشنبه دوم بهمن 1391 توسط ناهید. دوست دارم برم سر یخچال پاکت شیر رو سر بکشم. یا نوشابه خانواده رو با با دهن بخورم. دوست دارم به مردم این شهر بگم بابا بس کنین این همه تظاهر و تعصب رو! دوست دارم به ادامه رشته ام چند واحد هنری اضافه کنم! اما همی.

دل نوشته های غیر حرفه ای. نمیدانم اسمش را چه بگذارم. همیشه وقتی میخواهم بیایم به دیدنت. دو شاخه گل سرخ میگیرم. هر کدام با یک روبان و کارت یادداشت جداگانه. میروم روی همان نیمکت همیشگی مینشینم. تا ظهر همان جا منتظرت می مانم. بعد که نیامدی شاخه گل را میگذارم روی نیمکت. خیالم که از نیامدنت راحت شد می آیم به سمت خوابگاهتان. آدرسش خیلی سر راست است.

دست نوشت های یک درخت آدامس. تاکسی از مسیری که من می خواستم نرفت . دوست داشتنش تکراری شده بود .

اون روز سره ظهر که بچه ها از مدرسه تعطیل میشن با کلی خستگی منتظر اتوبوس بودم که دیدم یه دفعه یه دعوای خیلی بچه گونه پیش اومد ومردم هم ایستاده بودن و نگاه میکردن دخترها هم طبق معمول که یه دعوا میبینن تنشون میلرزه شروع کردن به خدا خدا کردن. بعداز اینکه دستگیرشون کردن بایه سرعت زیاد وآژیر کشون رفتن یکی نگه یه باند قاچاقچی گرفته بودن! منم جریانو واسش توضیح دادم از اونجایی که شانس اوردم وطرف آدم فهمیده ای بود کلی معذرت خواهی کرد منم گفتم خواهش میکنم حواستون رو بیشتر جمع کنین.