شاخه نباتمون عسل شیرینی زندگیمون. بسم الله الرحمن الرحیم و ان یکاد الذین کفرو الیز لقونک با بصار هم لماسمعوالذکرویقولون انه لمجنون و ما هوالا ذکر للعالمین. اینجا از روزهای قشنگم با مهربون همسرم و یه نی نی ناز. که تازه خدای مهربون تو یه ماه عزیز بهمون هدیه داده می نویسم. از خاطرات دوران بارداری و بزرگ شدن هدیه الهی ام. شاخه نباتم دختر نازم هفدهم آبانماه سال یکهزار سیصد وهشتاد و هشت پاهای کوچولوشو تو دنیای ما آدم زمینیها.

طاها اميد مامان مریم و بابا حمید. این آخرین پست این وبلاگ است. خاطرات عسلک از ابتدای تابستان ۹۰ در وبلاگ جدید ثبت شده است. این وبلاگ متعلق به طاها کوچولوست. خداوند فرشته کوچیکمون طاها را 4 بهمن 86 به من و بابا حمید هدیه داد. امیدوارم در اینجا با دوستان وبلاگی خوبم همراه هم باشیم.

نامش را احسان گذاشتیم چون احسان یکی از القاب امام زمان است . راه انداری وبلاگ مامان و احسان. البته گل پسر ما به دلیل دوری از مادربزرگش و عمه هاش دوسه روز اول کلی ما رو عذاب داد و بهانه های مختلف می گرفت ولی بالاخره تو راه اومد و عادت کرد. در مجموع یه مسافرت سه نفری خوبی داشتیم. حالا سر فرصت واسه تون عکسارو می ذارم.

امروز صبح که داشت صبحانه میخورد گفت آقامون گفته وسایل نظافت بیارید کلاس رو تمیز کنیم. بهش چند تا دستمال تمیزکاری و دستکش یک بار مصرف دادم. یه کم اسپری شیشه شوی داشتیم اونو بهش دادم و توی جای مایع ظرفشویی آب و پودر و شامپو فرش قاطی کردم و دادم برد. قراره کلاسشون رو تمیز کنن. از این کار معلمشون خوشم اومد. بعد که داشت کفش میپوشید نزدیک .

من 30 خرداد85 با چشمهای باز و کنجکاو به دنیا اومدم توی یه خانواده شاد و پر امید زندگی می کنم. سلامبهتره که از ملامت کردن خودم بابت اینهمه سهل انگاری در ثبت روزهای خوب زندگی سپهر شیرین بگذرم که هیچ فایده ای نداره و از امروز دوباره شروع کنم. امیدوارم که پسری خودش زودتر بتونه وبلاگش رو دستش بگیره. سپهر ما در کمال آرامش داره بزرگ می شه. امسال می ره کلاس سوم و خوشحالم که تا حالا توی درسهاش موفق بوده. یه گزارش کوتاه از روزهایی که گذشت وثبت نشد می گذارم. چند وقت پیش مریم .

كلاس دوم دبستان درس مي خوانم. ازين به بعد خودم خاطراتم را اينجا مي نويسم. سلام امیررضا کوچولوی ما بیستم اردیبهشت ماه سال 1386 به دنیا اومد و من اینجا از خاطراتمون با این فرشته کوچولو می نویسم. مدرسه امیررضا و 4-5 ماهگی امیرحسین. دو ماهگی امیرحسین و مدرسه رفتن امیررضا. پسر قشنگم 40 روزگیت مبارک. مسافرت و یک ماهگی امیرحسین. فرشته كوچولوي من 3 سالگيت مبارك.

نوشتههای من در بارهی چهارقلوهایم. زمان زودتر از اونچه ما فکر میکنیم میگذاره. همین دیروز بود که میترسیدم بچه ها رو حمام بدم. گرم بود و سوگند 1. اون موقع میگفتم بچه ها یعنی پا میگیرن. دیروز با بچه ها لباس پوشیدیم بریم مهمونی. همه آماده رفتن شدیم که محمد بهم گفت . مامان نگاه کن قده ما از تو بلند تره ها. گفتم اره قدتون بلندتر از من شده. هم اندازه یا کوتاه تر از شما باشم. گفتم من هم کفش پاشنه بلند میکنم پام.

سهشنبه 24 آذرماه سال 1388. همونطور که قول داده بودم با آقا ایلیا رفتیم برف بازی و با تله کابین برای اولین بار با هم رفتیم کوه . برای اولین بار آقا ایلیا پاشو گذاشت به منطقه میدان میشان . جاییکه بابایی با اونجا کلی خاطره داره . پنجشنبه 19 آذرماه سال 1388. بعد از چند روزی که یه خورده گرفتار بودیم . دیروز با بیلی کلی حال کردیم . اول از همه غذا خوردیم که تقریبا تفریح مشترک هر دوتامونه و بعد از اون هم قایم باشک . قراره فردا هم با هم بریم برف بازی . یکشنبه 24 آبانماه سال 1388.