Date Range
Date Range
Date Range
دلگیر شدم امشب از این روزگار داره لحظه لحظه ها دیر میشه و هنوز جا مونده ی روزگارم. کمتر از چند ماه دیگه میشم 27 ساله. دلگیرم از لحظه هایی که گذشت. گذشت و هنوز در پی هیچم. به خاطر اینکه جز یه دل بزرگ هیچی نداشتم. تمام شکوفه های استعدادمو واسه یه مشت بی پولی خشکوندی. حتی ساده ترین چیزهایی که خواستم ندادی. و در پایان تنها منم و من. درگیر گناهایی که نمیکنم چون هنوز حس میکنم من انسانم. برایم سخت تر از هر روز امروز بود. از تو که حرف میزنم همه .
واقعا از همه دوستای خوبم عذر می خوام. چند وقتی که سرم خیلی شلوغ بود. از همه دوستای گلم عذر می خوام. سلام به دوستای خوبم خیلی دوست دارم. منو ببخشید انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم. بیام نظرهای شما را بخونم از همتون که اومدین. بعد آپ می کنم به من سر بزنید خوشحال.
لقمان حكیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود. دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضایت همه را به دست. چه تلخ و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش کلاه بگذارد این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست. و چاره ایی دیگر پیدا نیست و من چنین کردم اما چنین نبودم و این دوگانگی مرا همواره دو نیمه. نوشته شده در سه شنبه .
دلم به این جدایی هرگز نکرده عادت . نمیدونم چرا یهو دلم برای اینجا تنگ شد . میدونم کسی نمیاد میدونم کسی نمیخونه. اما خواستم بگم دلم برای روزهایی که اینجا میگذروندم. دلم برای آدمهایی که اینجا باهاشون آشنا شدم .
Dessins à la tablette graphique.
The same way that I always do. Even the poeple who never frown. The sacrifice of hiding in a lie. To watch it all unwind. The sacrifice is never knowing. Why I never walked away. Why I played myself this way.
Asrul Sani adalah sastrawan dan juga sutradara film ternama di Indonesia. Ia lahir di Rao, Sumatera Barat, 10 Juni 1926 dan meninggal di Jakarta, 11 Januari 2004 pada umur 77 tahun. Kariernya sebagai sastrawan mulai menanjak ketika bersama Chairil Anwar dan Rivai Apin menerbitkan buku kumpulan puisi yang berjudul Tiga Menguak Takdir.
Tak berdasar, dan sempit. Dimana aku dapat merasakan ribuan pasang mata menatapku,. Mengincarku, seolah akan memakanku. Dimana aku dapat merasakan sesuatu tak kasat mata menghantam,. Menghancurkan setiap inchi dari tubuh. Dimana aku hanya berlari,. Dengan ranjau yang siap meledak. Dua pasang tangan itu terlihat,. Menyelamatkanku dalam jurang tak berdasar. Aku ingin berada disini;.