پس از ۹ ماه انتظار پس از گذراندن روزها و شبهای پر از دلهره و اضطراب در یک لحظه. بزرگ و خاص در لحظه ای فراتر از مکان در لحظه اتصال آسمان به زمین شاهد خلق یکی از. بزرگترین معجزات الهی بودم و. تو آمدی هیچ حرفی برای گفتن ندارم و فقط چشمهایم میگویند. دخترم تمام این لحظات را تقدیم آمدنت میکنم. لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم. خردادماه رفتیم تبریز اینجا جاده تبریز به جلفاست خیلی خیلی قشنگ بود. نه به زیبایی گل من.

رویاهای من و آقای لبخند . من نمی گویم تو . من و تو ما شده ایم . امشب بعد سالها سري به خونه قديمي زدم. دنياي اينستا مارو از اين وبلاگا دور كرد. الان با موبايل دارم پست ميگذارم و نت ايرانسل ولي سالهاپيش با لبتاب و اي دي اس ال. تو ي پست سال ٨٨ نوشتم دلم پسر ميخواد كه شبيه پچگياى لبخند باشه. پسرم ال اوني كه ميخواستم خيلي بهتر شد خدارو هزار بار شكر. لبخند كار دائمي تره داره و بازم خدارو شكر.

بخواب فردا پیدا میکنم بهت میدم. واقعه ماله نیم ساعت پیشه! گوش امیرحسین همه جا هست.

اینجا دفتر خاطرات من و دوقلوهامه. 2 سال و 21 روز گذشته. پایان 17 ماهگی و قدم گذاشتن به ماه هجدهم. 16 ماه و 4 روز. من اومدم دوباره با کلی تاخیر! 5 ماهگی هم تموم شد. من و نی نی ها در 15 تیر. ما و نی نی گلی ها. آخرین مطلب قبل از تولدتون. من و نی نی ها. بوس برای نی نی ها.

امروز روز اول مدرسه بود و شروع سال تحصیلی البته چون مدرسه ای شماها رو توش ثبت نام کردیم بچه های ژیش دبستانی یکم دیرتر مدرسه رفتن رو شروع کردن. صبح به بابا زنگ زدن و گفتن که ساعت ۱ تو مدرسه باشیم برای جشن اول مدرسه و منم هولللللل هولکی یونیفرماتونو اتو زدم و همه وسایلتون و اماده کردم و رفتیم خونه مامانی و ناهار اونجا بودیم تا به همه کارامون برسیم. بابا رضا و مامانی از زیر قران ردتون کردن و حرکت کردیم.

تولد شش سالگی نفسای مامان و بابا. اولین دندون حانیه عسلم افتاد. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. دو یار پیش دبستانی من. هفته او ل تیر ۱۳۹۴. هفته او ل آبان ۱۳۹۳. هفته او ل فروردین ۱۳۹۳. هفته او ل اسفند ۱۳۹۲.

ماجرای عروس شدن و درخواست خرید تبلت. خیلی شرمنده که دیر به دیر میام. و شرمنده از اینکه که فکر کردین اومدم از بچه ها بنویسم اما دیدین یه سایت با رای دادن معرفی کردم. بعد از غیبت طولانی اومدم.

امروز به سختی سعی کردم این وبلاگ رو براتون درست کنم چون واقعا سنگینم شما دو تا وروجکم همش تو شکمم وول میخورین. نمیدونین چقدر دوست دارم زودتر ببینمتون تا ح. تو زندگیم هیچوقت مشتاق چیزی به این شدت نبودم یه. خیلی وقته که به وبلاگتون سر نزدم.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 بهمن1392 توسط مامان محمدين. نوشته شده در تاريخ دوشنبه 9 آبان1390 توسط مامان محمدين. مدتهاي مديد بود به اين فكر ميكردم كه امكان دارد وقتي بزرگتر شديد از اينكه همه خاطراتتان عمومي بوده ناراحت شويد. خودمان هم ديگر دوست نداريم همه اتفاقات زندگيمان را عمومي كنيم. به مناسبت سي ام مهر ماه كه گفتم چه بوده! تصميم گرفتيم با بابائي كه اينجا را تعطيل كنيم. بنابراين جائي خصوصي ثبتشان ميكنم.