استاد کلاس زبان تخصصی مون آقای محمد رئیسیه. اسم رئیسی توی لامرد واسه همه آشناست ولی من حتی فکرشم نمی کردم. باز گفتم آشناست ولی نمیشناسم. بچه ها هم بهم خندیدن. استاد گفت که دو سال پیش توی دانشگاه آزاد لامرد درس میداده ولی به خاطر کار خانمش اومده قم. وقتی اومدم خونه از مامان و بابام پرسیدم. سید ابو الحسن حقایقی پسر عموی بابام و پسر دایی مامانمه. هفته ی بعدش هم پریسا رفته بود به استاد گفته بود که من با سید ابو الحسن فامیلم! انقد حرص خوردم از دستش! پاناروما رو خیلی دوست دارم.

بیمارستان از مجروحین پر شده بود. حال یکی خیلی بد بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. چادرم در مشتش بود که شهید شد.

من اینجا جمله هایی رو میذارم که به نظرم قشنگ اند اگه شما دوس دارین هم واسم جمله بفرستین . دلت تنگ یک نفر که باشی . دلت تنگ یک نفر که باشی . اصن پسر همش باید . کیک تصویری با عکس سلنا گومز. شعر کودکانه ای که جهان را شگفت زده کرد.