Saturday, December 03, 2011. اضطراب داشتم اگرچه راجع بهش حرف نمی زدم! اگرچه سعی می کردم پنهانش کنم! ولی اون دخترکش رو خوب می شناخت. تو چهار چوب آشپزخانه نگهم داشت تو چشمام زل زد و گفت فکر کن بازی رو باختی اونوقت بازی کن. گفت دختر من ی شیرزنه! پیشونیم رو بوسید و رفت. Monday, October 10, 2011.

شاید یکی از بزرگترین رنجهایی که در زندگیام تجربه کردهام رنج زمان باشد.

خیزید ای می خوارگان تا خیمه بر گردون زنیم. آیین دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم.

دغدغه های روزانه - نامه ای برای فردا. وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. غم را دوراره وارد این ماجرا نکن. من را به غیر عشق به نامی صدا نکن. غم را دوباره وارد این ماجرا نکن. بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن. با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن. موهات را ببند دلم را تکان نده. در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن.