مژده عید غدیر در راه است. هر سال با اومدن عید قربان و غدیر خانواده کوچیک ما به وجد میاد. عید قربان که برای مائده سادات نذر داریم قربونی میکشیم و امسال مریم تا اسم قربونی میومد میگفت قربونی منه مگه نه مامان بعد هم ب مائده پز میداد مائده هم طفلک میخندید. عید غدیر هم که دیگه عید سیدهاست و ما به فکر دادن یه هدیه کوچیک به اطرافیان میافتیم. امروز با بابا سید و مریم سادات رفتیم پاساژ مهستان و کلی عیدی خوشگل خریدیم. من و بابایی که فقط نگاه میکردیم. کاش میشد درددل ها را نوشت.

10 ساله که ما شدیم. اگر دوستی باقی مونده باشه. امروز تولد امام حسن مجتبی ست که اول این عید رو به همه شما تبریک میگم و به قول خانم دکتر. خودت گفتی این روزها و شب ها عزیزن و موعد استجابت.

و تکرار اسفندهای زندگی ام, قند مکرر میشوند و میریزندددددد لبریز میکنند جام وجودم را. تولدت مبارک آقای کوچک من. مینوی عزیز و مریم گلی تولدتون مبارک. جمله سنگین بود, عاخ کمرم.

آدرس وبلاگ مریم رو تغییر دادم. از لینک زیر میتونین به اونجا سر بزنین. بعد از اینکه خداوند عشق مادری رو تو وجودم لبریز کرد. سال 87روز مادر تا از خواب بیدار شدم با مامانم تماس گرفتم و روزشو بهش تبریک گفتم. داشتم با مامان حرف میزدم که متوجه شدم مریم عزیزم داره تکون میخوره یعنی این اولین باری بود که تکون خوردنشو متوجه میشدم.

فروردین 86خدا شیرین ترین هدیه آسمونیشو به من و همسرم داد. هنوز اون طوركه بايدو شايددستو دلم به نوشتن نمیره. اما خیلی چیزا تو ذهنم وجود داره که دوست دارم ازشون بنویسم. با چشمان زیبا و غمگینش به دور دست خیره شده. انگشترای برلیانی که سالهاست تو دستاش میبینم رو انگشتای چروکیدش همچنان برق میزنن. با آه میگه سالهاست از رسیدن همچین روزی میترسیدم. از همون روز که سرهنگ به خواستگاریم اومدومادرم مخالفت کرد.