Date Range
Date Range
Date Range
بعد از 5 سال اکبر داشت به خونه بر می گشت . همون دیشب بچه ها رو با لباس های تمیز و مرتب خوابوند و خودش تا صبح تو خونه چرخید و همه چیز رو مرتب کرد . درست همونطور که اکبر دوست داشت خونه رو چید و بعد هم کوچه رو آب و جارو کرد . نماز صبح رو خوند و توی جانمازش خوابش برد . خواب دید که خواب مونده و اکبر پشت در خونست . دلش رو خوش کرد به ترافیک صبحگاهی ولی دل تو دلش نبود . نهار بچه ها رو داد و نمازش رو خوند .
چندباری سرش را به لبه تخت کوبیده بود. به زحمت توانست بلند شود و مسکنی بالا بیاندازد. بلند شد و پنجره را باز کرد. از مسجد محله صدای اذان می آمد. پنجره را بست و روی تخت دراز کشید و خوابید. حوصله هیچ کاری را نداشت.
این جور وقتا می دوید طرف بابا و یه ماچ محکم از گونه خیس بابا میگرفت و می نشست به حرف زدن. با اینکه خیلی بچه بود اما میدونست که باید نگاه پر از غصه اش رو از بابا مخفی کنه و برای همین موقع حرف زدن تند تند و بی هدف دستاشو تکون میداد تا حواس بابا پرت دستاش بشه. بعد بلند میشد و میرفت توی انباری کوچیک ته راهرو و بی صدا اشک میریخت. طاقت دیدن شرمندگی بابا رو نداره.
خواهشا قبل از فیلتر کردن تا آخر داستان رو بخون! سلام آقا. قربون دستت یه دونه کمپوت گلابی بده. پشت سرتون تو قفسه سوم. وایسا بینم! چه خبره آقا.
دیگه گرمای هوا اذیتش نمی کرد. حتی حس گشنگی و تشنگی رو هم از یاد برده بود. بلند شد و دو رکعت نماز زیارت خوند بعد هم زیارت عاشورا. سرش رو که روی مهر گذاشت ناخود اگاه صدایی شنید. البته که نه بر عکس خیلی هم خوش می گذره.